Popular Posts

Monday, October 25, 2010

hope

نمیتوانم باور کنم این تناوب ها را! چه سری در این بودنها و نبودنها نهفته؟ زمانی راضی راضی بودم از ریتم ناموزون زمان…




چیزی که امید می نامیدندش ، چیزی که نبود و بر قدرت دستانم برای کشتن سرنوشت افزوده بود، آنچه که ترس را از وجودم زدوده بود، و خواب را از چشمانم،بلایی بود که ایمانم را برای رسیدن به قضایی که خود رقم می زدم، بی نهایت کرده بود! می دانم، من میمانم و او که برایم قضاوت خواهد کرد و من دیگر غمگین نیستم! تمام شده و رفته بازی سهمگین زندگی... اگر تنهاو تنها اگر خواب نبوده باشم، می روم...

نمی دانم چرا هنوز گاهی بهنگام نزدیک کردن آن به دستم، به مچم خیره می شوم و گاه تعدادشان را می شمارم؛ تند و سریع! انگار دیگر هیچگاه فرصت نخواهد شد بدانم چند شاخه ی سبز رنگ، همچون درختی لطیف و بی برگ، همیشه در دستانم آرمیده بودند...

کمی عرق بر پیشانی ام نشسته... از ترس است یا از هیجان، نمی دانم! بیشتر شاد هستم، می خواهم همه چیز را بدرود... و ترکشان کنم!

چشمم به لبه ی تیغ می افتد! توجه ای نکن! وقتی بخواهد تمام شود، تمام می شود...نمی خواهم لبخند از لبانم محو شود!

لحظه ای که جاذبه ای عجیب تیغ را از دستانم به سوی زمین می رباید، همان لحظه است که باور می کنم "امید بزرگترین مصیبت است هنوز"

No comments:

Post a Comment