Popular Posts

Monday, October 25, 2010

hope

نمیتوانم باور کنم این تناوب ها را! چه سری در این بودنها و نبودنها نهفته؟ زمانی راضی راضی بودم از ریتم ناموزون زمان…




چیزی که امید می نامیدندش ، چیزی که نبود و بر قدرت دستانم برای کشتن سرنوشت افزوده بود، آنچه که ترس را از وجودم زدوده بود، و خواب را از چشمانم،بلایی بود که ایمانم را برای رسیدن به قضایی که خود رقم می زدم، بی نهایت کرده بود! می دانم، من میمانم و او که برایم قضاوت خواهد کرد و من دیگر غمگین نیستم! تمام شده و رفته بازی سهمگین زندگی... اگر تنهاو تنها اگر خواب نبوده باشم، می روم...

نمی دانم چرا هنوز گاهی بهنگام نزدیک کردن آن به دستم، به مچم خیره می شوم و گاه تعدادشان را می شمارم؛ تند و سریع! انگار دیگر هیچگاه فرصت نخواهد شد بدانم چند شاخه ی سبز رنگ، همچون درختی لطیف و بی برگ، همیشه در دستانم آرمیده بودند...

کمی عرق بر پیشانی ام نشسته... از ترس است یا از هیجان، نمی دانم! بیشتر شاد هستم، می خواهم همه چیز را بدرود... و ترکشان کنم!

چشمم به لبه ی تیغ می افتد! توجه ای نکن! وقتی بخواهد تمام شود، تمام می شود...نمی خواهم لبخند از لبانم محو شود!

لحظه ای که جاذبه ای عجیب تیغ را از دستانم به سوی زمین می رباید، همان لحظه است که باور می کنم "امید بزرگترین مصیبت است هنوز"

Tuesday, October 19, 2010

رگ خواب و والکیری ها

هنوز هم نشسته ام اما، آرام آرام در حیاط خانه، زیر آن درخت انار لعنتی راه می روم و با قرمزی حرف می زنم...


رمضان است ؛ تنها چند دقیقه به اذان مغرب مانده و همچنان راه می روم! نه گرسنه ام نه هیچ نیازی به هیچیک از تمایلات بشری در وجودم هست؛ تنها اوست که در دنیایم برای از دست ندادنش با خود می جنگم...

و آن سهمیه را به بعدها موکول می کنم...







از یادم نمی روید ای تمام متعلقات قرمزی! از والکیری ها که ندیدیش گرفته تا رگ خواب...

آه که اگر رویا باشید، تا قیامت از دوری تک تکتان اشک می ریزم...

می روم در حیاط خیال خانه ام، درخت اناری می کارم وزیر آن داد می زنم و همه تان را از آن خواب سهمگین رهایی می دهم

حتی اگر هوس کوچک پرواز برای رهایی از درد بودی، قرمزی، می خواهم هوسرانی کنم و در آتش گناه این هوس ها خاکستر شوم...

خاکستر شوم و تمام شوم

می خواهم تمام شوم بی تو... قرمزی

Monday, October 18, 2010

بیهده

می گفتند: به چاه که می افتی به یاد خدا می افتی! گفتم : همین است! وقتی زندگی با سازی از سازهایت می رقصد و غمی از غمهایت خاکستر می شود و می رود، تو را نیازیست که ضجه بزنی و هنوز چیزی بخواهی؟ می خواهم قناعت کنم به همین ذره سرخوشی ای که مرا از باقی غمهایم نیز می رهاند... ولی انگار باید همیشه چیزی برای خواستن داشته باشی



هدف!!! هدف همان کلمه ایست که می خواستم به زبان بیاورم. اما چه بیهده؟!!!! من که بهتر از هر کسی از پوچی لایزال دست پرورده ی ایزد منان مطلع هستم!!!! از همان ابتدا تا به آنجا که خواهیم رفت و شک دارم که بروم...



آه ! می دانی !؟ تو را آفرید و مرحبا گفت و همه با دهان باز تنها به هم نگریستند...

و آن پایین زن و مردی تنها در یک لحظه ی کوتاه خرسند گشتند و تمام...

ای کاش میتوانستم فریاد بزنم و همه تان را از این خواب سنگین خسته کننده برهانم! و در گوشت آرام بگویم و تو نیز آرام به او بگویی و همه را با خبر کنیم از اینکه : تک تک ما فرزندان نا خواسته ایم که در لحظه ای کوتاه آن زن و مرد را خرسند کردیم و نه آنها دانستند چه کردند و نه ما فهمیدیم که چه بر سرمان خواهد آمد

حال از همه تان پرسیده ام که برای چه اینجاییم ؟ و تک تکتان چه احمقانه به حکمت و تقدیر و موهبت زندگی کردن در این دنیای سیاه اشاره می کردید!!؟

بگذارید تمامش کنیم و برویم

بیا و تو نیز چون من به قناعت بیندیش و به فرزندان نا خواسته ی آفریدگار! و به پایان ! و به زمانی که خواهیم رفت