Popular Posts

Monday, October 18, 2010

بیهده

می گفتند: به چاه که می افتی به یاد خدا می افتی! گفتم : همین است! وقتی زندگی با سازی از سازهایت می رقصد و غمی از غمهایت خاکستر می شود و می رود، تو را نیازیست که ضجه بزنی و هنوز چیزی بخواهی؟ می خواهم قناعت کنم به همین ذره سرخوشی ای که مرا از باقی غمهایم نیز می رهاند... ولی انگار باید همیشه چیزی برای خواستن داشته باشی



هدف!!! هدف همان کلمه ایست که می خواستم به زبان بیاورم. اما چه بیهده؟!!!! من که بهتر از هر کسی از پوچی لایزال دست پرورده ی ایزد منان مطلع هستم!!!! از همان ابتدا تا به آنجا که خواهیم رفت و شک دارم که بروم...



آه ! می دانی !؟ تو را آفرید و مرحبا گفت و همه با دهان باز تنها به هم نگریستند...

و آن پایین زن و مردی تنها در یک لحظه ی کوتاه خرسند گشتند و تمام...

ای کاش میتوانستم فریاد بزنم و همه تان را از این خواب سنگین خسته کننده برهانم! و در گوشت آرام بگویم و تو نیز آرام به او بگویی و همه را با خبر کنیم از اینکه : تک تک ما فرزندان نا خواسته ایم که در لحظه ای کوتاه آن زن و مرد را خرسند کردیم و نه آنها دانستند چه کردند و نه ما فهمیدیم که چه بر سرمان خواهد آمد

حال از همه تان پرسیده ام که برای چه اینجاییم ؟ و تک تکتان چه احمقانه به حکمت و تقدیر و موهبت زندگی کردن در این دنیای سیاه اشاره می کردید!!؟

بگذارید تمامش کنیم و برویم

بیا و تو نیز چون من به قناعت بیندیش و به فرزندان نا خواسته ی آفریدگار! و به پایان ! و به زمانی که خواهیم رفت

No comments:

Post a Comment