Popular Posts

Monday, December 20, 2010

یکی


1:33 AM
گاهی اوقات برای حرف زدن، محتاج همون پرچانه های غیرقابل تحمل می شوی! برای لحظه ای کوتاه می بینی به تموم اون آدمها رو زده ای! و تمام؛ تمام امیدت از کف میره و می بینی کسی دور و برت نیست!
خوبها براحتی از دست می روند و بدها جایگزین آنها میشوند!
جاهایی در زندگی آدمها دیده می شود که تلاش معنی ای در آن ندارد؛ از دست دادن واژه نیست! از دست دادن رسیدن به عدم است در همان لحظه که برای بیانش بدنبال حرف سردی برای خاموش کردن آتش این غم میشوی، واژه ها دود می شوند و خاکسترشان با آه های پیاپیت به آسمان می روند...
رفتن خوبیها مثل آمدن همین بدی ها بی صداست، خواستن دوباره ی از دست رفته ها هم بی معنیست! یکی می آید و یکی می رود! و تمام؛ به دنبال کدام ازدست رفته ای؟
 یادم نمیره اون لحظه ای که باور کردم نیکا کوچولو رفت و تموم شد؛ این تکه گوشتی که از اون باقی مونده، یادگاری از ناسپاسیهای همه ی ماست! اون شب چشمان درشتش به این سو و آن سو پرواز می کردند و من انگار گم شده ای در خواب، منتطر پایان بودم؛ پایانی که هنوز به آن نرسیده ایم و تا رسیدنش ذوب خواهیم شد! یادم می آید بعد از آن چقدر آرزو کردم که برگردد! اما قرمزی، تا همین لحظه که برای برگشتن تو دعا میکنم، در اعماق نا امیدی هایم برگشتن نیکاکوچولو هم آرزوست... از آرزوهای مدفون در زیر خروارها از دست دادگی ها!!!!

Wednesday, December 1, 2010

Nothing else matters...

***خیلی مسخرست قرمزی! واقعا همه چیزت هنوز همونقدر مهمه که دو ماه پیش بوده! و این فقط یه شعاره! این یعنی اینکه دوست ندارم بیشتر از این مغزمو از نبود تو به مرز انفجار بکشونم، اما دست خودم نیست...


می دونی یکی از آرزوهای کوچکم اینه که یه روز کنسرت متالیکا رو از نزدیک ببینم: و باهاشون تکرار کنیم: and nothing else matters…

شاید به نظر بی ربط برسه! مهم نیست؛ خواستم فقط بهت بگم که خیلی مهمه، حتی اگه بگی دیگه هیچی مهم نیست! مردم این مدلی خودشونو گول می زنن... اما تو اون لحظه، فقط تو همون لحظه، که از روی صندلیت بلند شدی، جو گیر و پرهیجان، و داد میزنی و باهاشون تکرار می کنی: and nothin else matters

، در حالیکه تارهای صوتیت به مرز دریدگی رسیدند و نمی تونی بفهمی... تو این لحظه انگار واقعا دیگه هیچ چیز مهم نیست!

قرمزی ای کاش کم شدن ارزشت برای من باعث سخت شدن قلبم نشه!

***قرمزی! احمقانه است که آدمها برای داشتن لباس های گران سخت تلاش کنند؟ یا اینکه کسی برای داشتن تو؟؟؟

Monday, November 29, 2010

still Ghermezi

...




دلم چنان می گیرد که لعنتم می گیرد...



اما می دانم جهان سوم بود که مارا از هم جدا کرد قرمزی! جهان سوم با آن همه اداهای تعارف مآبانه ی مزخرفش؛ چنان که اجازه نداد حرف دلی گفته شود! که چقدر بیزار بودیم از این بودن و این ماندن و این شدنها!!!
انگار مجادله ی جهان است با طبیعت مطلوبش و نزاع ما با ناخواسته ها! و یا حتی بدتر از آن قرمزی! بدتر از آن هم از آن جهان سوم خواهد شد!!!
دلم یک جورهایی می پیچد! کاش من هم با آن بچه بازیهای جهان سومی ها می توانستم سرگرم شوم! خیال چیزی به سرم نزده است!

Sunday, November 21, 2010

به قرمزی

قرمزی...
دیروز تمام دست نوشته هایم به تو، با عنوان "به قرمزی" همه در گورستان دنیای دیجیتالی به عدم پیوستند. عیبی ندارد! همه ی حرفهایم را از نو بتو خواهم گفت. تک تکشان را بخاطر تو به یاد خواهم آورد...
خب! از کجا شروع کنم؟؟؟ لعنت به من که زودتر به فکر ذخیرهشان نیفتاده بودم!!! اوووه... راست است که ماشین ها مستعد خیانت به اربابشانند...
هنوز سر قولم برای به یاد آوردن تمام حرفهایم مانده ام... اما می دانی؟؟؟ اول از هر چیز باید بدانی می روم که کمی کنجد و یا منبع فسفری یا خوردنی ای برای تقویت هرچه بیشتر حافظه ام بیابم.

Monday, October 25, 2010

hope

نمیتوانم باور کنم این تناوب ها را! چه سری در این بودنها و نبودنها نهفته؟ زمانی راضی راضی بودم از ریتم ناموزون زمان…




چیزی که امید می نامیدندش ، چیزی که نبود و بر قدرت دستانم برای کشتن سرنوشت افزوده بود، آنچه که ترس را از وجودم زدوده بود، و خواب را از چشمانم،بلایی بود که ایمانم را برای رسیدن به قضایی که خود رقم می زدم، بی نهایت کرده بود! می دانم، من میمانم و او که برایم قضاوت خواهد کرد و من دیگر غمگین نیستم! تمام شده و رفته بازی سهمگین زندگی... اگر تنهاو تنها اگر خواب نبوده باشم، می روم...

نمی دانم چرا هنوز گاهی بهنگام نزدیک کردن آن به دستم، به مچم خیره می شوم و گاه تعدادشان را می شمارم؛ تند و سریع! انگار دیگر هیچگاه فرصت نخواهد شد بدانم چند شاخه ی سبز رنگ، همچون درختی لطیف و بی برگ، همیشه در دستانم آرمیده بودند...

کمی عرق بر پیشانی ام نشسته... از ترس است یا از هیجان، نمی دانم! بیشتر شاد هستم، می خواهم همه چیز را بدرود... و ترکشان کنم!

چشمم به لبه ی تیغ می افتد! توجه ای نکن! وقتی بخواهد تمام شود، تمام می شود...نمی خواهم لبخند از لبانم محو شود!

لحظه ای که جاذبه ای عجیب تیغ را از دستانم به سوی زمین می رباید، همان لحظه است که باور می کنم "امید بزرگترین مصیبت است هنوز"

Tuesday, October 19, 2010

رگ خواب و والکیری ها

هنوز هم نشسته ام اما، آرام آرام در حیاط خانه، زیر آن درخت انار لعنتی راه می روم و با قرمزی حرف می زنم...


رمضان است ؛ تنها چند دقیقه به اذان مغرب مانده و همچنان راه می روم! نه گرسنه ام نه هیچ نیازی به هیچیک از تمایلات بشری در وجودم هست؛ تنها اوست که در دنیایم برای از دست ندادنش با خود می جنگم...

و آن سهمیه را به بعدها موکول می کنم...







از یادم نمی روید ای تمام متعلقات قرمزی! از والکیری ها که ندیدیش گرفته تا رگ خواب...

آه که اگر رویا باشید، تا قیامت از دوری تک تکتان اشک می ریزم...

می روم در حیاط خیال خانه ام، درخت اناری می کارم وزیر آن داد می زنم و همه تان را از آن خواب سهمگین رهایی می دهم

حتی اگر هوس کوچک پرواز برای رهایی از درد بودی، قرمزی، می خواهم هوسرانی کنم و در آتش گناه این هوس ها خاکستر شوم...

خاکستر شوم و تمام شوم

می خواهم تمام شوم بی تو... قرمزی

Monday, October 18, 2010

بیهده

می گفتند: به چاه که می افتی به یاد خدا می افتی! گفتم : همین است! وقتی زندگی با سازی از سازهایت می رقصد و غمی از غمهایت خاکستر می شود و می رود، تو را نیازیست که ضجه بزنی و هنوز چیزی بخواهی؟ می خواهم قناعت کنم به همین ذره سرخوشی ای که مرا از باقی غمهایم نیز می رهاند... ولی انگار باید همیشه چیزی برای خواستن داشته باشی



هدف!!! هدف همان کلمه ایست که می خواستم به زبان بیاورم. اما چه بیهده؟!!!! من که بهتر از هر کسی از پوچی لایزال دست پرورده ی ایزد منان مطلع هستم!!!! از همان ابتدا تا به آنجا که خواهیم رفت و شک دارم که بروم...



آه ! می دانی !؟ تو را آفرید و مرحبا گفت و همه با دهان باز تنها به هم نگریستند...

و آن پایین زن و مردی تنها در یک لحظه ی کوتاه خرسند گشتند و تمام...

ای کاش میتوانستم فریاد بزنم و همه تان را از این خواب سنگین خسته کننده برهانم! و در گوشت آرام بگویم و تو نیز آرام به او بگویی و همه را با خبر کنیم از اینکه : تک تک ما فرزندان نا خواسته ایم که در لحظه ای کوتاه آن زن و مرد را خرسند کردیم و نه آنها دانستند چه کردند و نه ما فهمیدیم که چه بر سرمان خواهد آمد

حال از همه تان پرسیده ام که برای چه اینجاییم ؟ و تک تکتان چه احمقانه به حکمت و تقدیر و موهبت زندگی کردن در این دنیای سیاه اشاره می کردید!!؟

بگذارید تمامش کنیم و برویم

بیا و تو نیز چون من به قناعت بیندیش و به فرزندان نا خواسته ی آفریدگار! و به پایان ! و به زمانی که خواهیم رفت